ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حدود دویست و
شانزده یا سیصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستای «جی» (از روستاهای
اصفهان) فرزندی به دنیا آمد، که نامش را «روزبه» گذاشتند و بعدها پیامبر
اسلام(ص) او را «سلمان» نامید.
پدر سلمان «بدخشان کاهن» (روحانی زرتشتی) بود و کار همیشگی اش هیزم نهادن
بر شعله آتش. با اینکه سلمان در میان خاندان و محیطی زرتشتی دیده به جهان
گشود، ولی هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خدای یکتا اعتقاد یافت.
سلمان در دوران کودکی مادرش را از دست داد و عمه اش سرپرستی او را به عهده
گرفت.
سلمان، بعد از آنکه دریافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانی
سازند و پس از آن اگر به آیین نیاکانش ایمان نیاورد اعدامش کنند، با همکاری
عمه اش گریخت و روانه بیابان شد. در بیابان کاروانی دید که به سوی شام
میرفت; پس به مسافران پیوست و رهسپار سرزمینهای ناشناخته گردید.
سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشده اش را یافت و در حالی که برده یک یهودی بود، در محضر رسول خدا(ص) مسلمان شد.
هرگز نگو "دوستت دارم " !
اگر حقیقتا به آن اهمیت نمی دهی... .
درباره ی "احساسات " سخن نگو
اگر واقعا وجود ندارد... .
هرگز "دستی را نگیر" !
وقتی قصد شکستن قلبش را داری... .
هرگز نگو "برای همیشه " !
وقتی می دانی جدا می شوی... .
هرگز "به چشمانی نگاه نکن " !
وقتی قصد دروغ گفتن داری... .
هرگز "سلامی نده" !
وقتی می دانی خداحافظی در پیش است... .
"قلبی را قفل نکن " !
وقتی کلیدش را نداری... .